تازه داشتيم صبحونه ميخورديم که در خونه زده شد .
به سياوش گفتم : سيا بدو برو در رو باز کن . سيا گفت : خودت برو مگه من حمالم . با عصبانيت پا شدم
و يه سيلي محکمي هم به سر سيا زدم . سيا گفت : برو برگشتني حالت رو جا ميارم . در رو باز کردم
ديدم خالمه .
-سلام خاله جووووووووووون .
-سلام رضا .... من به شوخي دستمو آوردم جلو تا باهاش دست بدم . خالم يه نگاه خشني کرد و
گفت : دستت رو بکش . بزرگ شدي ديگه . اين کارا بعيده . گفت : سياوش کو ؟ گفتم : خونه ست داره
صبحونه ميخوره . گفت : صبحونه ؟؟؟؟
اومد خونه و کيفش رو انداخت رو مبل و رفت آشپزخونه و گفت : بچه ها صبحونه تونو بخورين يه سورپرايز
دارم براتون . من به سياوش نگاه کردم و سياوش هم شونه هاشو انداخت بالا يعني اونم نميدونست
سورپرايز خاله چيه ...
وقتي صبحونه تموم شد گفت : ميخوام امروز ببرمتون سينما و مهمونه من . سياوش يه هورااااااااااااااااااي
بلندي کشيد ولي من سکوت کرده بودم چون ميخواستم سياوش ضايع بشه . سياوش يهويي به من
نگاه کرد و من به روش خنديدم . سيا پا شد و منو دنبال کرد . منم که نميخواستم حتي دستش بهم
بخوره چه برسه به اينکه کتکم بزنه رفتم اتاق و در رو بستم و کلي خنديدم . آخر سر خالم اومد و ما رو
آشتي داد . به خالم گفتم : حالا فيلمش چيه ؟
گفت : خيلي طنزه . توفيق اجباريه ...
بالاخره قرار شد به حساب خالم بريم سينما و خوش بگذره .
من و سيا لباس هامونو پوشيديم و به قصد اين که داريم ميريم پارک از خونه زديم بيرون . قرار شد بعد از
ظهر بريم سينما . ولي ما که تا اون موقع حوصله مون سر ميرفت . بالاخره با سياوش رفتيم پارک و خالم
تو خونه تنها موند البته ماهواره يه سريال عاشقونه نشون ميداد و داشت اونو نيگاه ميکرد .
رسيديم همون پارکي که با نگين قرار ميزاشتم . و رو همون صندلي که خالي بود نشستيم . بازم اون
خاطره ها يادم اومد . همه حرفاش يادم اومد ... اون همه شوخي کردن هاش و ...
گوشي رو در آوردمو به نگين زنگ زدم .
برداشت . –سلام نگين . الو نگين . نگين هم جوابمو نداد. قطع کرد . من اون موقع يه خورده ترسيدم .
فکر کردم گوشيش دست مامانشه . چند دقيقه گذشت و من داشتم با سيا حرف ميزدم که نگين زنگ
زد . برداشتمو
-سلام رضا .
-سلام . نگين چرا قطع کردي ؟
-رضا بيچارم کردي . الان خونه آبجيم اينا بودم و يه لحظه از گوشيم دور شدم . اوني که گوشيمو برداشت
آبجيم بود ...
-گفتم : وااااااي يعني فهميد ؟
-گفت : ولش کن بابا . بالاخره يه روزي ميفهميد . چه بهتر .
-گفتم : بابا چي ميگي ؟ ميره به مامانت اينا ميگه هااااااا
-گفت : نه نميزارم . تو نگران نباش . یعنی نمیتونه این کار رو بکنه چون یکی از اون رازهای محرمانش
دست منه اگه بگه آبروی خودت میره . نمیتونه بگه
-عجب آدم بي خيالي هستي نگين . تعجب ميکنم ...
-رضا ... رضا ... تو رو جون نگين ولش کن چيزي نميشه بگو حالت چه طوره . کجايي . چيکار ميکني . با
کي هستي ؟
-حالم خوبه . بهتر از تو . الانم تو همون پارکم .پارک لاله ...
-نگين گفت : دستت درد نکنه ديگه بدون من ؟؟؟؟؟
-گفتم : نگين همه رفتن مسافرت و من تنها تو خونه موندم . دلم گرفت زدم بيرون . الان با پسر خالم
هستم . سياوش .
-گفت : سلام برسون . حالا چرا تو نرفتي ؟
-گفتم : دليل خاصي نداره . يه خورده فکر کني پيداش ميکني .
-گفت : باشه . خب ديگه چه خبرا ؟
-گفتم : خالم اومده پيشم داره ازم مواظبت ميکنه . قراره بعد از ظهر بريم سينما .
-گفت : سينما ؟؟؟
-گفتم : آره . سينما قدس . ميشناسيش که ...
-گفت : آره ميشناسم . با يه لحن طنز گونه گفت منم با آبجيم ميام .
-گفتم : آره ديگه با خودت بيار ديگه مطمئن شه که ما با هم دوستيم . هم خالم بفهمه و هم آبجي تو ...
-خنديد و گفت : شوخي کردم بابا .
-گفتم : نگين يه چيزي بگم خندت نگيره ؟؟؟ تو رو خدا نخند هااااااا
-گفت : باشه باباااااا نميخندم بگو .
-با صداي لرزون و ترسيده گفتم : ميدوني من عاشق شدم .
-نگين چيزي نگفت و سکوت کرده بود . گفتم : شنيدي ؟؟؟؟؟؟
-گفت : آره . (انگار ناراحت شده بود )
-گفتم : خب نميخواي بپرسي واسه چي ؟ عاشق کي شدم ؟
-گفت : ميدونم . حتما عاشق يه دختر شدي و الانم زنگ زدي که اينا رو بهم بگي و منم حسوديم شه .
-گفتم : نگين شايد هيشکي باورش نشه و شايدم خندت بگيره يا شايد غرور بگيرتت ولي من عاشق تو
شدم . نگين من که حرف دلمو زدم بزار يه خورده باهات درد دل کنم . قول ميدي به حرفام گوش بدي ؟
-گفت : راستي رضا ديروز چهارشنبه سوري بود آتيش بازي کردين >؟
-گفتم : نگــــــــــــــــــين. تو رو خدا حرفامو گوش بده . من دارم راست ميگم . حرفامو گوش ميدي ؟
-گفت : ببين رضا من نميخواستم اين اتفاقات بيفته . من اعتقاد به اين دارم که هيچ وقت کسايي که
عاشق هم هستن به هم نميرسن مگه اينو تو تو دفتر شعرت ننوشتي ؟منم عاشق تو هستم . بيا يه
کاري کن عاشق من نشو تا هميشه با هم باشيم . چون من واقعا عاشقتم . رضا به جون همين نگيني
که داري باهاش حرف ميزني منتظر همين لحظه بودم که بهت حرف دلمو بزنم .
-گفتم : نگين من همون لحظه اي که کتاب رو از زمين برداشتي و نيگام کردي عاشقت شدم . تو کي
عاشق من شدي که ندونستم؟
-گفت : رضا منم اون لحظه اي که تو پارک قرار گذاشتيم و تو با دوستت بودي و داشتيم حرف ميزديم .
يادته گفتم ازت خوشم اومده . اولش هم ترسوندمت . اون لحظه واقعا ازت خوشم اومد و عاشقت شدم .
رضا ميدونستي از اون لحظه اي که برگشتم خونه دارم همش تو دفتر خاطراتم واسه اون لحظه و واسه تو
شعر مينويسم ؟
-آه . راستي گفتي شعر ؟؟؟؟ مگه تو شعر هم مينويسي ؟
-گفت : آره .البته به شعراي دفتر تو نميرسه . ولي واسه اين که بتونم احساساتمو بهت ابراز کنم دارم يه
دفتر شعر واست مينويسم
-گفتم : واقعا نگين يعني اينهمه بهم علاقه داري ؟ البته شعراي من که مال خودم نيست . ولي خيلي
دوست دارم شعراتو بخونم .
-گفت : آره . اميدوارم تو هم عين من باشي . قول ميدم يه روزي که اومديم پارک دفترمو بيارم بخونيش .
-گفتم : خب خوبه .
-گفت : رضا ميدوني الان چه حسي دارم ؟ حس ميکنم سبک شدم . چون واقعا حرف دلمو زدم برات .
-گفتم : نگين میدونستی خیلی احساسی هستی ؟الانه که یزنی زیر گریه نه ؟
-گفت : آره . از شعرات معلومه تو هم ادم با احساسي هستي . گفتم : خب کاري نداري ؟؟؟؟؟
گفت : نه . ميخواي بري ؟ گفتم : آره نگين . ميترسم يه خورده ديگه حرف بزنم گريه ام بگيره .
گفت : باشه برو به کارات برس .
خداحافظي کرديم ...
اون روز خيلي احساساتي شده بودم . يعني خيلي بغض کرده بودم . نميدونم دليلش چي بود ...
سياوش هم از من دور شده بود . بالاخره پيداش کردم و همين که چند قدمي از پارک دور شده بوديم
نگين زنگ زد .
برداشتم . گفت : رضا تو هم مثل من شدي ؟؟؟؟؟
گفتم : چي ؟ گفت : من دلم گرفته . رضا خواهش ميکنم بزار بيام سينما و تو رو ببينم . قول ميدم کاري
نکنم که خاله ات شک کنه .
گفتم : نه نگين . نه . خواهش ميکنم . من راضي نيستم تنهايي بياي تا سينما و نميخواد هم آبجيت رو
با خودت بياري و کاملا شک کنن . پس خودتو کنترل کن و هر وقت دلت گرفت يادت بيار يکي به اسم رضا
عاشقته و دوستت داره . باشه ؟
-گفت : مممممممممممممم باشه ولي من خيلي دلم گرفته بي انصاف . خوش بگذره . خدافظ .
با سياوش اومديم تا بازار و ديدم که آلبوم جديد مجيد خراطها اومده . گرفتمش و اومديم خونه . خاله در رو
باز کرد و ...
دستش درد نکنه اونروز خاله نهار آماده کرده بود . خورديم و با خاله اومديم بازار . قرار بود بريم سينما ولي
انگار وسط هاي فيلم بود . ما اومديم بازار يه خورده بگرديم تا فيلم تموم شه بعد بريم سينما .
بالاخره بعد از وقت تلف کردن رفتيم داخل سينما . زياد تماشاگر نداشت و منو سيا رفتيم همون شماره
صندلي که رو بليط نوشته بود نشستيم . خاله هم اومد کنار ما نشست بعد از چند دقيقه توجهم به يه
دختر که فکر کنم با مامانش و داداشش اومده بود سينما جلب شد از پشت سر که نگاش کردم خيلي
شبيه نگين بود . نتونستم فيلم رو خوب نگاه کنم خيلي سعي کردم که قيافشو ببينم ولي نشد . ولي
نگين که داداش نداشت . شايدم يکي از فاميلاش بود اصلا شايد نگين نبود . آخرش فيلم تموم شد و بازم
نتونستم برگشتني بفهمم که اون کي بود . انگار که اون روز خيالاتي شده بودم . اومديم بيرون . و
قرار شد فردا هم بياييم بازار براي خريد هديه نوروز به مامان بزرگ .
بعد از خريد جزئي رفتيم خونه . شب بود . منم و سيا رو مبل لم داده بوديم داشتيم ايکس باکس بازي
ميکرديم خالم اومد کنارمون نشست بعد يه حرفايي داشت ميزد و ما هم گوش ميداديم .انگار دلش پر
بود . يکي رو ميخواست که درد دل کنه . اون ميگفت : بچه ها ايشاله وقتي اومدين دانشگاه ميفهمين تو
دورو برتون چي ميگذره ...
سيا پريد وسط حرف و گفت : آره ميدونم حتما خاله جون ياده دور و برش افتاده ( منظورش همکلاسي
هاي مختلطي که تو کلاس هستن بود و شايد هم دوست پسرش ) بعد از چند دقيقه من فهميدم که
سيا چي گفته . يهو زدم زير خنده ... از خنده دل درد گرفته بودم که خالم يهو گفت : زهر مــــــــــار . بسه
ديگه دارم حرف ميزنم . همين طور داشت حرف ميزد تلفن خونه زنگيد . خالم برداشت و شروع کرد به
حرف زدن .
الو ... ســــــــلام آنا . الهي قربونت برم من . ( آناهيتا اسم آبجي من بود و تو خونه آنا صداش ميکرديم )
بعدش نوبت رسيد به مامانم . خاله ام هم از روي عمد تلفن رو رو آيفون گذاشت . ميدونست که ميخواد
ما رو نصيحت کنه . مامانم همين که الو سلام کرد شروع کرد به سوال پيچ کردن . همون طور که انتظارش
رو داشتيم . آخر سر گفت گوشي رو بده به رضا ميخوام باهاش حرف بزنم . گوشي رو گرفتمو سلام
دادمو ...
مامانم گفت : ما الان تو بازار مرزي هستيم چي لازم داري بگو برات بگيرم . من اولش گفتم هيچي .
ولي بعدا يادم افتاد که چه چيزا لازم دارررررم . يکي يکي براش گفتم . جالب اينجا بود اعتراضي هم نکرد
و با کمال ميل قبول کرد بخره .
بعد تموم شدن حرفاي مامانم . خاله ام شروع کرد به ادامه دادن حرفاش . منم خيلي ازش سوال کردم تا
از دوست پسرش بگه . ولي مثل اين که اون خيلي هم نميخواست همه ماجراهاشو لو بده ولي من
مطمئن شدم که دوست پسر داره . ولي آخر سر حرفاي جالبي زد ...
ميگفت : بچه ها هيچوقت غرورتونو واسه خاطر آدم مثل همه آدما نشکنيد . هيچوقت نزاريد از مال و از
همه چيتون سوء استفاده کنن . و يادتون باشه هر وقت رفتين دانشگاه جز درس به چيز ديگه اي فکر
نکنين . شايد بعضي دخترا باشن که مخ پسرا رو ميزنن ولي اگه آخر آخرش گير افتادين و باهاش دوست
هم شدين سعي کنين يه عشق پاک داشته باشين . بيچاره خالم فکر ميکرد هر وقت ما وقت
دانشگاهمون بشه عاشق يکي ميشيم . حال منو که نميدونست ....
اون شب من بازم دفتر خاطراتمو باز کردمو همه اتفاقات رو نوشتم . ولي فرداش يه اتفاق خيلي جالب
افتاد که من هم خوشحال شدم و هم از يه جهتي ناراحت . فردا صبح بود که بازم با سيا اومديم بيرون
بريم نون بگيريم . تو نونوايي علي رو ديدم که نه آبي به صورتش زده بود و نه شونه اي به موهاش ...
خوشم اومد از تريپش ... سلام دادمو گرم صحبت شديم ... انگار دلش وا شد و همه چي رو که بين مينا
و اون اتفاق افتاده بود رو بهم گفت ... باورم نميشد ...
|
امتیاز مطلب : 191
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40